بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

به به چه مموشی

سلللللللللللللللللللام جینجیلی من دوست دارم یک دنیا آخه توعزیز دل من هستی    قربونه دستهات بشم این قدر قشنگ دست می زنی که نگو تازشم کلی شیطونی می کنی البته چهاردست وپا نمی روی دیرکه نشده اما مادرمیگن بچه های من یعنی من وخاله ودوتادایی ها هم چهاردست وپا نرفتیم اما درده ماهگی راه افتادیم البته دایی محسن هفت ماهگی راه افتاده خوب نی نی ها باهم فرق دارنددیگه جونم واست بگه که عاشق تخم مرغ هستی وتقریبا یک زرده کامل از تخم مرغ را می خوری از خوابیدن هم کلا بدت میاد حتی دوست نداری خوابیدنی بازی کنی همش دوست داری بشینی دیروز رفتیم نمایشگاه خیلی جالب نبود شمااولش خواب بودی امابعدش همش تو بغل مادربودی بعد هم که آمدیم خانه ک...
29 مهر 1391

دخمل من چه نازه

سلللللللام الهی من فدای اون گوشهای بزرگت بشم الهی فدای اون کله کچلت بشم عزیزم خیلی عشقی تو جینگیل اول دیروزرابگم که توخیابان کلی دلبری کردی و بعدهم تودل مادر خوابیدی مادرهم کلی واست ذوق کردند الهی من بخورم اون دستهای قشنگت را اینقدرقشنگ عروسکت را دستت می گیری وباهاش حرف می زنی که دلم می خواهددرسته بخورمت اما مامان یکمی هم تنبل هستی آخه غلت که می زنی دیگه دوست نداری درآن حالت بمونی وشروع می کنی به غرغرکردن آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  مامان توباید الان یکمی خودت چهاردست وپابری دیگه اما هیچ خبری نیست فقط ازخوابیدن متنفری همش دوست داری بشینی یا بغل باشی یا یکی واست جنگولک بازی دربیاره خلاصه که خیلی--------- امشب هم رفتیم خانه مامان بتی ...
28 مهر 1391

بدون عنوان

سلام درادامه سفرنامه میتونستم ویرایش بگذارم اما خواستم تاریخ هایش حفظ بشه تاوقتی بزرگ شدی نگی من همین طوری خودم بزرگ شدم -----الهی مامان فدات بشه اینقدر بامزه شدی که نگو عروسک های رودریخچال را برمی داری بعد بادوتادستهای خوشگلت بالاوپایین میبری وباهاشون حرف می زنی من وباباهم کلی واست می ذوقیم بریم سراغ سفر اینم عکس منطقه چندتاعکس خوشجلم اینجا گرفتیم ها امامامان حواس پرت خانه خاله جاگذاشت خاک وچو بابا این جورمواقع یک نگاهی به شما می کنه و میگه بابا توازمامان یادنگیری ها حواست به کارهات خیلی باشه خلاصه که شب رفتیم کناردریا وشما تقریبا یک ساعتی رو خوابیدی و کنار ساحل کالسکه سواری هم کردی البته درخواب نازبودی که این آقا یی که اسب داشت...
23 مهر 1391

بدون عنوان

خوب بالاخره امشب تونستم واسه دخملم بنویسم    الوعده وفا ------سفرنامه :خوب اولش رفتیم تهران بزرگ خانه خاله طبق معمول شما کاملا مسیررابیدار بودی البته از عوارضی قم تا مرزداران راخوابیدی شب هم حسابی خونه خاله دلبری کردی اصلا هم غریبی نکردی الهی فدات شم من جیرجیرک اینم عکسش صبح رفتیم به سمت بندرانزلی اولش قراربود بریم قلعه رودخان وماسوله اما بعدگفتیم چون بایدپیاده روی کنیم شایدجینجین اذیت بشه وتصمیم بربندرانزلی ولاهیجان شد بین راه ایستادیم یکم خستگی درکردیم ودوباره راهی شدیم  این عکس راهم بین راه گرفتیم خاله وعمو اینم بابادرحال جویدن سیب اینقدر تودل خاله دلبری کردی که مارفتیم توماشین خاله وباباتنها...
22 مهر 1391

سفرنامه

سلام حینگیلی فدات بشم من جانم واست بگه رفتیم دریا اونم با خاله وعمو که خیلی دوستشون داری وبا وجوداین که دیربه دیرمیبینیشون اصلا هم غریبی ازشون نمی کنی خیلی خوش گذشت اما دربرگشت شما یکمی ناراحتمون کردی آخه دخملم تب کرده بود الهی فدات شم من وباباهم که وقتی دخملم یکمی از حالت همیشگی خارج میشه هول می کنیم وکلافه والبته هی هم به همدیگه ایرادمی گیریم والبته بابا حساس تراز من هست و---------- بگذریم کلا خیلی خوش گذشت حالا مامان کارداره آخه این دایی محسن دوباره کارواسه مامان پیداکرده وشما هم که قربونتون برم حسابی وقت مامان راگرفتی این یک ذره می رسه به دایی اماقول می دهم تمام سفرراباجزئیاتش واست بنویسم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو...
21 مهر 1391

این روزهای دخملی

سلام مامان جان این چندروزنشدواست بنویسم ببخشید گفتم میرم ورزش اینکه وقتی شما خوابی من میرم ووقتی خانه هستم کمتر فرصت می کنم ببخشید قربونت برم حالا از ٥شنبه شروع می کنم  شب رفتیم خانه مامان بتی زن عمو باباهم آنجابودند شب آرمین واسه همه گیتارزدوآهنگ خوند شماهم درکمال تعجب محوتماشای آرمین بودی عمه هم ازشما فیلم گرفت وعکس آخه مامان دوربینش راجا گذاشته بود وقتی گرفتم میگذارمش که خودت ببینی چقدر بامزه محو آرمین بودی هفته ژیش روزدختربود رفتیم واسه دخترم هدیه بخریم اما نشد یک کاری پیش آمدمجبورشدیم زود برگردیم خانه این بود که صبح قبل ازاینکه بریم خانه مادر رفتیم خرید وباباواسه دخترم این ها روخرید بعدهم رفتیم خانه مادر و...
2 مهر 1391

عشق مامان

سلام گلابی من می خورمت اینقدرشیرینی دیشب خانه مامان بتی یعنی مامان بابا بودیم که شما برای اولین باردوبارپشت سرهم غلت زدی اولین بار که غلت زدی دقیقا 5.2 روزت بودت ومن کلی واست ذوق کردم حالا دخملی دوبارژشت سرهمغلت می زنه این شکلکه روببین دقیقا وقتی یک پارچه کناردستت می بینی برش می داری می کشی روی سرت وبعدازکلی تقلا خودت ازروی صورتت بر می داری اگه من پارچه روازت نگیرم تاصبح این کارراتکرار می کنی  تازشم صبح باهم رفتیم بانک  وشما محو تماشای چراغ قرمزرنگ بالای هرباجه بودی ویک یک پارچه هارانظارت کردی یک نی نی هم اونجابود که حسابی شیطونی میکرد هردفعه هم یک نگاهی به اون می انداختی تازه اخم هم بهش می کردی  الهی فدات بشم من ...
2 مهر 1391
1